سبیل هیتلری
میراث بزرگ جنگ کوچکش بود
آواره ی گمشو آبادبه اسارت چشم هایش جان میداد
پیرمرد سوزن ندیده هایش را نخ میکرد
لباس فراموشی گذشته اش را می بافت
چشم بند بیداری را به خواب میزد
آی زار داد وبیداد
موج موج سرسام بی سیم چی
هیاهوی تازیانه ی ترس
روح ها در دود واره تنها میسوزد
دوباره لحظه ها به خمپاره ها تکه تکه میشوند
بادست هایی که خداداد نیست
پای تاریخ را می برند
زور پیرمرد به پلک هایش نمیرسد
چشم های خائن را .....
****
بندپوتین پیرمرد
گلویی آویخته از فریاد
مرگ دستکاری شده....
علی جون این وبه منه kooori.blogfa.com
سلام دوست گرامی.با شعری جدید منتظر نظرت هستم.
با احترام
به روزم
زیبا بود دوستم.نه تازه داره ازت خوشم میاد