آخرین نوشته های ادبی
راه
ظلم
خمار فراموشی...
قهوه قاجار
حکایت حال
نامه ای از دلبر
کابوس
پربیننده ترین ها
دل سنگین
مقام شامخ معلم
نقش اندیشه ورزی در شعر
مسیر بود و نبود
آخرین اشعار ارسالی
دلیران دریا دل و جان به کف
زمان را نکردند هرگز تلف
شبی سخت و سرما و باران خیز
مهیا شدند بهر جنگ و ستیز
هراسی نداشتند ز پیکار و کار
تو گوئی که بر
باز شب میرسد باز جان بر لب میرسد بیم از سیاهی نیست اما جان من هر لحظه بر لب میرسد اسمان سو سو زنان غرق در شادیست پس چرا چشمان من ؛بر
این کوچه بن بست
این دیوار
چند خانه
جوی خشک
خالی از آب
بچه ها
برهنه پا
می دوند بهر سو
گربه ای
سر دیوار
در آفتاب نیم روز
دوره گردی با خرش
چه
من روح خسته ، روح سرد استجاری
در انتهای کوچه های بیقراری
یک بادبادک یک درخت بی بهانه
یک چتر بسته، زیر باران بهاری
میگردم اما نیست چشمی آشنا را
توبه کردم
از خیال مباحم
تب کرد روح در نگاه ابر
ساربانا
از ماوراء به وراء گفتم
از آنچه در وعده گاه پلک مرددم
سفر کرد لابلای نغمه ی دوست ، ز چرا
تو از دونـان و بدگویان بجز خسران نمی بینی
میـان حـرفشـان چیـزی بجـز بهتـان نمی بینی
حیا و شرم ز کف دادند که عنوانی بدست آرند
به ظـاهـر زاهـد و باطن بجز شیطان نمی بینی
ساقی اون جام شرابِ
قرمزت رو من برم
موسیر و چیپس و خلالِ
مَزمَزِت رو من برم
تو تموم کردی کار و
تو عالم لـــوتی گری
مســـتی و راســـتی..
فرا
امشب دلم گرفته،به کویَت بیامدم
من را ببین،به دیدن رویَت بیامدم
از عالَمی که قدر چو من را نداند آن
آغوش باز کن،که به سویَت بیامدم
اینجا تلف شوَ
مه روی من، بی من کجا سر میکنی تو؟
غیر از منی را بیسبب خر میکنی تو
من خود برایت میشوم ختم خریت...
با غرغر و نقنق مرا کر میکنی تو
من گوش
اشک ریزان
بغض اندوه نگاهت را به مژگانت نریز
اشکهای بی حسابت را به دامانت نریز
گیسو افشان کن بروی شانه اما بعد ازآن
ناز را مابین اندام گل افشان
من خدا را دیدم
یک شبی در مستی
چهره اش شکلِ تو بود
شکلِ من
شکلِ تمامِ هستی
شکلِ خورشید و مه و دریا بود
شکلِ کوه
شکلِ خرامیدنِ رود
شکلِ خاک، شکل
پاکی چو روان یاس و روشن چون آب
آغوش ِ تو جلوه گاه ِ اشک ِمهتاب
از مزرعه ی خیال ِ راحم ، بگذر
بیدار بکن ترانه ها را از خواب
دریغا که دلتنگی ما چه کوچک است
دلتنگ کودکی
بوی نان
بوی آشنای کاهگل
بوی واژه واژه
درد میکند احساسم
با هر ضربهی چکش روی میخی
که صدایش...
بر منحنی استخوانم راست میگردد
و سوزش میغلتد از لای خستگیهایم
باید دوباره این همه مسی
در هوایت گریه کردن روز و شب کار من است
آن که چون شمعی بسوزد چشم خونبار من است
پلک تا بر هم گذارم گاه می آیی چوماه
چون بهخود آیم ببینم وهم و پن
زنی را دیدم پاکدامنی را، پشت متری پارچه مشکی میدانست
ز روی این تفکر دیگری را کافر میدانست
از کوی دلبر حتی یک شخص خبر نیآورد که
محبوب تفکیک ظاهر ر
دَردی است
در این دل
که هویدا نتوان کرد
شکوه است زیاد
و انشا نتوان کرد
لبخند به لب
به تماشای گذر عمر
چون باد گذشت
و پیدا نتوان
ای جانِ همیشه مبتلا
سلام
چراغ آرزوها
با رویا روشن می شود
و به سمت نیمهء روشن ماه می رود
پس خوابِ دروغ نگو
و مرگ را، مهمان لحظه هایت نکن.
دریده میشود جان
در چنگال بی رحم خیال
توگرگ شدی و
من بره بی دفاع شدم
ای غم
تقدیم ب استادابراهیمی گرانقدر
هر کجا رو می کنم اینجا و یا آن جا تویی
پشت هر لبخند و اشکی پشت هر رویا تویی
هر کجا را بنگرم تنها تو می آیی به چشم
هر کجا هستی ..برای من فقط پید
شاد باش ای دل که هنگام جنونت آمده
مستی از عشقی که یکباره درونت آمده
مانده ای حیران چرا؟ باور بکن امروز را
آنچه در آینده می جُستی کنونت آمده
آفرین
آهسته در شتاب بنگر
وارونگی سرخاب بگذر
در نیل سپید تک چشم درون تو
در مِیل کام آتش پرگاری مهر ازنو
رویکرد چنان بی جغرافیا هر سرزمین
دروگر خورشید
می خواهم بی خیالی را کش وقوس دهم
بعد خمیازه را آویزان کنم به بند بند زندگی
خسته تر از آنم که دیگر
گیره ها را باز کنم
و خاطرات را به دست باد بسپارم
ده پاره جگر، در پسِ آن داغِ نهانی
خم گشته به در، سرکشم از مِهرِ سمانی
شوریده زبان، رقص مَلَک را نچشیدم
تا دور شوم لحظه از آن درد دمانی
یار از
برخیز و طلوع کن در آسمانی که شبش نزدیک است
هجران تو از من نه که از دوریه آن نزدیک است
یک شنبه 23 اردیبهشت سال 1403ساعت 5:46 دقیقه صبح
رَب راضی به داغِ عشق نَبود، بوسه را زین جَهت حَرام نِمود..
آیشا
به پاسداشت والا شَهَنشاهِ عشق
ز فردوسی باید شنید نام عشق
هزاران درود و هزاران سپاس
به فرزند ایران و تک خالِ آس
فروغِ بیان و طلوعِ عیان
سفی
مبادا مفلس و بدبخت باشی
رقیبا با گلم سرسخت باشی...
اگر گفتی به او نازکتر از گل
الهی روزِ بعد بر تخت باشی...
میلم به بیان هست ولی مصلحت افتاده نگویم
از شاعر مشروطه بپرسید که لب دوختگی چیست
.
جانم شده فریاد که چشمان خریدار دلم کور
از مرد وطن دار بپرسید
نیمه شب اندر سکوت خویش بود
اسمانش صاف و با رنگ کبود
می درخشید اختران در بیکران
در فضای بی کران اسمان
اسمان پر نور و بی ابر وسحاب
از رخش افتاده
نگاهت گل، بیانت گل ،رضاجان
حرم گل،آستانت گل، رضا جان
نبوت گل، ولایت گل ،وفا گل
علی و فاطمه گل، مصطفی گل
مدینه گل، بقیع گل، مجتبی گل
حسین و ز
در دل زمان گرفتار
و محکوم به سکوتم
دیوارها کشیده میشوند
و فریاد میکشند
مرا به چالشی ناخواسته
دعوت میکنند
اما من در سکوت
حقایق را میبینم
دوستت دارم
من میدانستم که تو را دوست دارم،
اما نمیدانستم تو می آیی...
حالا که آمدی،
چشم هایم فرش قدم هایت...
حالا که آمدی،
زندگی ام
خداوندا ندارم طاقت درد و پشیمانی
ندیدم لحظه ای شادی شکستم در پریشانی
تو آگاهی به غمهایم چه کردم با خودم اینجا
همیشه گریه ها کردم درون خانه پنهانی
پوچی یعنی هیچ یعنی نیستی
بودنم در هیچ اما چیست این
چیستی گر هستی اما نیستی؟
در نبود هستنت گو چیست این؟
معلم شهیدم، آن یار گُلگون کفن
با خون خود نوشته: بشنو زمن این سخن
ای نوجوان فردا، قرآن بخوان و جوشن
چون گر خدا بخواهد، آتش شود چو گُلشن
علمت که با عمل شد، همراه عشق میهن
آینده را بسازد، اندیشه های روشن
درخت گیلاس
با دو گوشواره قرمز
خیره شده به انتهای کوچه
دختری کنار بوته یاس
هایکو واره
دست، از این همه اوهام، نشد بردارم
جغدم اما به تنم جلد کبوتر دارم
فکر کردم به هوایت پر و بالی بزنم
خوش خیالم، من بیچاره مگر پر دارم؟
شعر آتش شد
صدای تو بارون شد و کوبید روی خاکی ترین پنجره های قلبم وبوسه هات جوونه های سبز کوچیکی که از میون انبوه دلتنگی راه نور رو به روی دریچه های روحم باز کردن
من بدون تو و مهری از دستانت
کردم دل بیچاره ام را به نامت
مگر زندگی واقعی در چیست؟
که داشتنت یک حسرت و رویای واقعیست
یا رب
منم نادان، تویی دانا
منم مُفلِس ،تویی دارا
منم لئیم، تویی رازق
منم اثم، تویی صادق
منم زبون، تویی عظیم
منم سائل، تویی کریم
منم ف
: هنگام که مرا آن
لیلی نما به خار
شاخه ای فروخت
بختم خفت جگرم
پخت سخت دلم
سوخت؛
از تخت ریختم و
بی رخت گریختم،
تا آنجا که
نه چراغ دلم نفت
دار
دل تنگ تر شدم، نمِ باران که زد غروب
از سقفِ دل، چکیده سرم تا چه حد غروب
بیهوده در خودم چِقَدَر دست و پا زدم
از خود کجا گریزم از این حالِ بد غروب ...
دستی که ساحلم نشده بند را بُرید
تن می دهد به زندگی اش یک جسد ، غروب
همایون بلوکی
بسمه تعالی
نمی گوید سخن وقتی که نادان نزدِ دانا هست
بشوید دست از جانش حباب آنجا که دریا هست
ز حیرت غرق در خواب ست هر چشمی که می بیند
به نا
نباشد به ایران تن من مباد
تو فردوسی ای مرد یزدان نهاد
پی افکنده ای رزم و بزم زیاد
بمانی چو ایران نامت سواد
دریغ است ایران که ویران شود
بمان
به نام خدا ...
از راه دور و پشت کوه های
سربه فلک کشیده که نه ،
از همین نزدیکی ها سلام ...
مهربانم ، اگر بخواهم خودم را
تشبیه کنم ، مثل یک سنگ
صحبت از رجعت ما و دل و دین خسته ز تو
کامی از صحبت ما و گله ها از سر تو
شامی از صبح من و ساقه ریحانه ز تو
نانی از باور ما و دل سیر سایه ی تو
با
سیاهی رفته و شب مانده برجا
شکسته پل بین ما و فردا
بود بر حق سزای ناسپاسی
بر آن قطره که جوید عیب دریا
معلم عطر عشقی تازه دارد
قلم از لطف او آواز
کینه توزی تا به کی ای کینه جو
عشق شو ، حالا ببخش چیزی مگو
آب باش ، باران باش،هر جا ببار
گل برویان ،تن نمیران عشق بیار
بد بکرد او بد مکن تو نی
ای تمامم کردی و رفتی کجایی؟
که یادت قصد جان کرده
نفس در سینه حبس
و بی امان
بر سینه می کوبد
سحاب
درد مجسم شده ام
پهلو بگیر
کنار این همه شب
پای فانوست
دریا
هرروز
فقط مانده ام
این همه گنجشک
چرا سراین سیم برق
روبروی پنجره تان
از سنگ و گوهر ها صدف گر پر شود
اما بماند بسته پس منظور چیست؟
گنجی و خرواری طلا در زیر خاک
گو قیمتش در بند گِل محصور چیست؟
در دل هزاران بوسه
(نامه ای برای تو)
نمیدانم عشق،
آزردن است یا شفاعت..
اما خوب میدانم،
دوست داشتن تو،
در اوج آزارهایت،
زیباترین حسی ست که میشود،
با آن مقاب
به زنی
که با تاول های صبوری اش
در قصرِ غزل ها قدم می زند،
تا با اندیشه ای بکر
اخترانِ غزلخوان را
در آسمانش بیاویزد،
چه خواهی گفت ؟
با فانوسی از احساس
به مسیرهای نرفته
بیشتر بیاندش
شایدبتوانی روزی
با کلمات
مغرب ومشرق را
جابجا کنی...
میشوم عاشق و بی دل تا تو نگاه میکنی
میشوم همچو گلدانی شکسته تا تو آه میکنی
قلب حبیب در تنگا می افتد انگار
وقتی تو خودت تجلایی به ماه میکنی
تا
از حاشیهی دامن پُرنگارِ روز
آنجا که آسمان
جلای نیمهی مردادماهی تو را بر تن کرده است
رویای تو بر من
شعر میپاشد و رنگدانه
تو پیش از این
در م
من رقص سماع را
از پروانه های برکه
آموخته ام...
اردیبهشت ماه 1403
یک یار مرا بس است
او که همه کس است
جانش که جان من
حتی که جان پس است
با او جهان بی نقص
بی او که پرنقص است
در ظلمت بود این دل
عشقش که چون شمس اس
دمِ مرگم که واپسین نگاهم
نور می بازد در تنگنایِ تاریکی
لبانِ خشکیده ام را در ترنمِ لبانت بفشار
و چشم از چشمم نگیر تا از آبیِ چشمانت
ره توشهٔ صحرای
تنگست دلم، دلم برایت تنگست
بی تو همه کار و بار دنیا لنگست
آهنگ مرا ببوس را یادت هست
حال دل من غروب و آن آهنگست...
سعیدارشی
می توانستی آفتابی باشی که از مشرقی ترین پنجره می تابد به گویش فراموش شده امان در لحظه سکوت
هر بامداد
خوابگرد می شوم
تا صبح بیاید
و آفتاب بتابد از روزنه انتظارم
نگاه منزوی ام
پرستوی
مهاجری می شود
سرگردان سکوت سرد پنجره.
یک روز می روم انگار نبوده ام
اما دلم برای تمامش تنگ می شد
اگر دلی می ماند
شاید هم بماند
چه جادو می کند مویی که روی شانه افتاده
نوازش کردنش چون حسرنی در شانه افتاده
اگر هیزی کند بادی که میپیچد به موهایت
بسوزاند مرا که در دل بیگانه افت
ای مرغ سحر ،رقم بزن،شاد دل مارا
دیداری آن وصالِ یارِ دل مارا
دیدارِ آن یاری که زغیبتش کبیر است
ای مرغ سحر،دیوانه ام......
دیوانه ترکن دلِ مارا....
اضطراب آرام در تعقیب ماست
مرگ نافرجام در تعقیب ماست
این جهان تهدید آمیز است، نیست؟
باده خیام در تعقیب ماست
هر نشاط اینجا چو بادامی است پوچ
پوچی ب
دیگه تو نیستی کنارم . خنده هام غم شدن انگار
مثل وقتایی که دستام یخ میشن رو تن گیتار
میرسیم باز من و بارون به شب و بغضوخیابون
همون جایی که ه
شدم خسته من از پرخاش برگرد
شده عمر به کل ای کاش برگرد
کشیدی درد و غم ها را برایم
ندیدم مثل تو نقاش برگرد
شاعر:حسین جلایری
قفس خون
سازیم به ساز دنیا سوزیم به عشق دنیا
کوریم به حرص دنیا خوابیم به اذن دنیا...
بدونی نتونی......
چه خوب است بدونی
تو روز بارونی
واسه دل تنگی هام
تو باید بخونی
بارون بارون بارون
چه زیبای لطف آسمون
تو زیبای از جنس بلور
تم
مانده ام منتظرت بر سر ان چار رهی
که دلم را بردی
تا که شاید بیایی پسش اری
دیووانه دلم را...
امین غلامی (شاعر کوچک)
هرکه دراین ره قدم ازخویش وسر
فارغ ازاین ره نتوان خویش وسر
گربه سرازخویش جهان سرکجا
جز نتوان دید عدم ، هر کجا
صالح و فاطر که جهان جان من
(1)
در اندرونم،
هزار پرندهی آزاد
لانه دارد
دریغ
با بال و پرِ زخمی چهکنم؟
(2)
ایکاش کسی،
ویرانههای مرا